حضرت اباالفضل علیه السلام فرمود: بگو یا صاحب الزمان!
جناب حجه الاسلام آقای مکارمی فرمودند:
نقل شده است در یکی از شهرهای شیراز شخصی همراه عمویش برای ماهیگیری به کنار ساحل میرود و در آنجا یکدفعه غرق میشود. عموی وی، نگران از مرگ برادرزاده ، ناگهان میبیند که وی روی آب آمد! باری، شخص غرق شده کنار ساحل میآید و عمویش از او میپرسد: چگونه نجات یافتی؟ میگوید: در حال غرق شدن ، به یاد روضهها افتادم، پس از آن عرض کردم: یا اباالفضل!
دیدم حضرت اباالفضل العباس علیه السلام تشریف آوردند و در گوشم فرمودند: بگو یا صاحب الزمان! من هم متوسل به حضرت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف ) شدم و عرض کردم یا صاحب الزمان! آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) تشریف آوردند و مرا نجات داده کنار ساحل آوردند.
در قبر گفت: السلام علیک یا اباالفضل العباس علیه السلام
جناب حجه الاسلام و المسلمین آقای حاج شیخ عبدالله مبلغی آبادانی نقل کردند:
در سال 1355 شمسی، یکی از وعاظ شهر یزد، به نام شیخ ذاکری، به بندرعباس میآید و از آنجا جهت تبلیغ به دهکدة سیاهو، در اطراف این شهر، عازم میگردد و در روز 9 محرم الحرام در اثر سکته قلبی درمیگذرد. جنازة آن مرحوم را به بندرعباس منتقل میکنند و در جوار یکی از امامزادهها به خاک میسپارند.
اینکه بقیه ماجرا را از زبان حضرت حجه الاسلام و المسلمین آقای مبلغی بشنوید:
ایشان میگوید:
من موقع تلقین خواندن، قسمت دست راست مرحوم ذاکری را تکان میدادم که ناگاه چشم خود را باز کرد و با صدای بلند، به گونهای که همه شنیدند گفت: السلام علیک یا اباالفضل العباس علیه السلام! و سپس بست.
همزمان با این حادثه شگفت، بوی عطر خوشی به مشام من و حضار رسید که بر اثر آن افراد حاضر شروع به صلوات بر پیامبر و خاندان معصوم وی سلام الله علیهم اجمعین نمودند. این بود مشاهدات این جانب که خود در حال تلقین میت ، ناظر آن بودم.
شب سیام رمضان المبارک سال 1418 هـ ق در مسجد جواد الائمه علیه السالم در سادات محله(بابل) جناب آقای دکتر حاج سیدعلی طبری پور اظهار داشتند:
شخصی رفت کنار نهری وضو بگیرد؛ کفی از آب برداشت و نزدیک لبهایش آورد که بخورد، به یاد سقای دشت کربلا، حضرت قمر بنی هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام افتاد و آب نخورد. آب را روی آب ریخت و همزمان، اشک زیادی هم در عزای آن حضرت از چشم جاری ساخت. همان شب، زن مریضش در خواب میبیند که حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام آمد و وی را شفا داد. به این طریق که، پایش را به پشت کمر خانم گذاشت. خانم پرسید: مگر شما دست نداری؟ فرمود: من دست ندارم . گفت: تو کی هستی؟ فرمود: شوهرت به چه کسی متوسل شده است؟ حالا شناختی که شوهرت به چه کسی متوسل شده است؟!
گفت شما را به خدا شما هم یا اباالفضل بگویید
جناب حجه الاسلام والمسلمین آقای حاج شیخ محمدنجفی زنجانی، از علمای زنجان، در یادداشتی که به دفتر انتشارات مکتب الحسین علیه السلام فرستاده است چنین مینویسد:
در تاریخ 1348 هجری شمسی به عنوان تبلیغ در ایام ماه مبارک رمضان از قم به منطقة طارم که از توابع زنجان است رفته بودم. آنجا در روستایی به نام زهتور آباد انجام وظیفه مینمودم و بعد از پایان ماه مبارک رمضان درصدد برآمدم که به زنجان برگردم. آن زمان، وسیله نقل و انتقال غیر از اسب و قاطر در روستا نبود، لذا به اتفاق چند نفر مکاری (کرایه دهندة اسب و قاطر) از آنجا به طرف زنجان حرکت کردیم. آنان به این جانب خیلی احترام کردند و کتاب و وسایل مرا حمل نموده و خودم را نیز بر قاطری سوار کردند. پس از عبور از رودخانة قزل اوزن میبایست ازکوهی عبور میکردیم. جاده فوق العاده ناهنجار بود و پرتگاهی عمیق داشت. این آقایان برای صرف غذا و دادن علوفه به حیوانات همراه توقف کردند. در این بین یکی از قاطرها که بارش پارو و دستة بیل بود، در اثر کج شدن بار از پهلو به زمین افتاد و به سمت دره معلق زد، به طوری که همگی گفتند اگر به دره بیفتد دیگر سالم نمیماند. صاحب قاطر هم جوانی بود که از نظر مالی ضعیف بود. وی با دلی سوزناک فریاد زد: یا اباالفضل العباس ادرکنی! و رو به ما کرده و خطاب به ما گفت: شما را به خدا، شما هم یا اباالفضل بگویید! ما هم همگی یکصدا فریاد زدیم: یا اباالفضل العباس، ادرکنی! یکدفعه بار قاطر به طرف طول منحرف شد و دستة بیلها به زمین فرو رفت ومتوقف شد! اگر یک چرخ دیگرزده بود به دره میافتاد، آن وقت دیگر قابل نجات نبود.
بارها را باز کردند و قاطر رااز آن خطر هولناک نجات داده به جاده آوردند، صاحب قاطر شدیدا گریه میکرد و از کرامت حضرت قمر بنی هاشم علیه السلام یاد میکرد.
منم عباس بن علی علیه السلام
آیت الله ملا حبیب الله کاشانی (متوفی 23 ج 2 سال 1340 هجری قمری ) در تذکرت الشهدا آورده است:
در عباس آباد هند جمعی از شیعیان در ایام عاشورا جمع شدند تا به اصطلاح شبیه حضرت عباس را در آورند . شخصی که تنومند و رشید باشد نیافتند ، تا آنکه جوانی را پیدا کردند که پدرش از دشمنان اهل بیت بود . او را شبیه کردند و چون شب شد و به خانه آمد و موضوع را با پدر در میان گذاشت ، پدرش گفت : مگر عباس را دوست داری ؟
گفت : آری جانم به فداری او باد !
گفت : اگر چنین است ، بیا تا دستهای تو را به یاد دست بریده عباس قطع کنم . جوان دست خود را دراز کرد و پدر دستش را برید . مادرش گریان شد و گفت : ای مرد چرا از فاطمه زهرا شرم نکردی ؟
آن مرد گفت : اگر فاطمه را دوست داری بیا تا زبان تو را هم قطع نمایم . پس زبان آن را هم برید و در آن شب هر دو را از خانه بیرون کرد و گفت : بروید و شکوه مرا پیش عباس نمایید ! پس آن دو به عباس آباد آمدند و در مسجد محل ، نزدیک منبر ، تا به سحر ناله کردند . آن زن می گوید : چون صبح نزدیک شد ، زنانی چند را دیدم که آثار بزرگی از جبهه ایشان ظاهر بود . یکی از آنها آب دهان بر زخم زبان من مالید و فی الحال زبانم التیام یافت . دامنش را گرفتم و عرض کردم ، که : جوانی دارم ، دستش بریده و بی هوش افتاده است ، بفریادش برس .
فرمود که آن هم صاحبی دارد .
گفتم : تو کیستی ؟
فرمود : من فاطمه ، مادر حسین (ع ) این بگفت و از نظرم غایب شد . پس به نزد فرزندم آمدم دیدم دستش خوب شده ، پرسیدم چگونه چنین شد ؟
پسر گفت : در اثنای بی هوشی ، جوان نقایداری را دیدم که به بالینم آمد و به من فرمود : دستت را به جای خودگذار . پس نظر کردم ، هیچ اثر زخمی در آن ندیدم . گفتم : می خواهم دست تو را ببوسم . ناگاه اشکش جاری شد و فرمود : ای جوان معذورم دار که دستم را کنار نهر علقمه جدا کرده اند .
عرض کردم تو کیستی ؟ فرمود : منم عباس بن علی (ع ) سپس از نظرم غایب گردید .